قلب آدم مثل یک اتاقِ بایگانی ست؛ پُر از پوشه و پرونده. 
پرونده های ریز و درشت، پرونده های سبک و سنگین، پرونده های هزار صفحه ای، و آنهایی که فقط دو سه برگه بیشتر ندارند.

 
بعضی از پرونده ها خالی اند، و خودت هم نمیدانی چرا اینجایند.


بعضی از پرونده ها هستند که نمی توانی بهشان دست بزنی، البته برای توانستن که میتوانی، اما نمیخواهی که به آنها دست بزنی،چرا که قلبت را درد می‌آورند، اذیتت می کنند، آزارت می‌دهند، تو را می رنجانند. پس می‌گذاری همانجایی که بوده اند، بمانند. 


اما میان همه ی این پرونده ها، یک سری پرونده ها هم هست که تا میخواهی بازشان کنی، میبینی پوشه شان حسابی مچاله شده، انگار روی آنها آب ریخته شده، و هرچه هم توی شان نوشته شده، مثل این که جوهر روی برگه هاشان پخش شده، و تو هرچقدر سعی میکنی، نمیتوانی بیاد بیاوری که توی آنها چه چیزهایی نوشته بوده ای. 


تو هیچوقتِ نخواهی فهمید کی و کجا آن  پوشه ها رو گذاشته بودی در اتاق قلبت،دلت می‌گیرد، و تا آخر عمر به آن پوشه ها فکر خواهی کرد، که فراموششان کرده ای.

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها